نشسته بودم سرم به کار خودم گرم بود، دلم گرفته بود به کتاب پناه بردم که فکرم آزاد شه. چندتا دختر بچه دوست داشتنی م مشغول بازی بودن تو کلاس. صدای گریه ی آروم ه یکیشونو شنیدم، رفتم پیشش ی دختر خیلی ناز و معصوم و مظلوم ، بهش گفتم کمان درد میکنه گفت هیچی خانوم چیزی نیست، گفتم بهم بگو درد داری؟ ی دفه بچه ۸ساله بغضش ترکید و گفت قلبم درد میکنه، گرفتمش تو بغلم و به خودم چسبوندمش و باهاش اشک ریختم، وقتی آروم شد گفت چندروزه درد دارم بابام گفته پول دکتر ندارم. کنترل اشکم خیلی سخت بود.
به پدرش زنگ زدم بیاد دنبالش ببرتش دکتر، خیلی خونسرد گفت حالا میام طوری نیست. بعد از یکساعت اومد دنبالش. نمیدونم حالش چی شد نمیدونم رفت دکتر یا نه.
خدایا دیدن غم و ناراحتی رو اصلا ندارم.
ی بچه بیگناه قربانی چی شده؟ قراره چی بسرش بیاد؟ قراره آینده ش چی بشه؟ اصلا آینده رو میبینه؟ آیا جوونی و ازدواج و بچه و خوشبختی رو می بینه ، یا میشه قربانی .. ؟؟ امثال این بچه های معصوم چقدره ؟ تضاد تا چه حد ؟
دلم سخت میگیره وقتی میبینم، خدایا واقعا شرمنده م . واقعا شرمندم که گاهی گله میکنم. خدایا به داد دل همه برس .