آدم مثل ِ ی ماشین میمونه که اول روشنش میکنی توان داره، انرژی و سوخت داره ...
مطمئنی از حرکت دادنش ، تو سربالایی و سرازیری ها میره ، تو سرما و گرما میره ، ولی سوختش ذره ذره کم میشه .. باید حواست به چراغش باشه که آلارم نزنه ، چون دیگه وامیسته ... هرکار کنی حتی قدمی نمیتونه برداره .... متوقف میشه تا وقتی دوباره سوخت و انرژی بهش برسه ..
بدترین موقع واستادن و تموم شدن ِ انرژیش وقتی ِ که تو مسیری هستی که هیچکس نیست، هیچ کمکی وجود نداره فقط خودتی و خودت .. به هر طرف نگاه میکنی کسی یا جایی به چشمت نمیخوره که بری ..
اینجـــاس دیگه رسما خاموش میشی ...
دست و پنجه نرم کردن با زندگی و غم هاش ، ذره ذره توان و سوختتُ به فنا میبره تا وقتی میرسی به زمانی که قدرتِ مبارزه کردن باهاشُ از دست میدی ..
الان دقیقا همون حال ُ و هوا رو دارم ... ی مسیر و بدون کمک و تحلیل رفتنِ توانم
رسما زندگی رو بغلم گرفتم و خاموش شدم ... دیگه انرژی و توانی برای روشن شدن ِ اراده و بلند شدن و حرکت دادنم نیست ... با تمام توان شروع کردم ولی کم اوردم و نای ادامه رو ندارم ...
حال ِ بدی ِ ببینی همه دارن حرکت میکنن و راه میرن ولی تو فقط باید نگاشون کنی و حتی نتونی اپسیلونی از جایی که هستی تکون بخوری ...
+ خدای ِ جان ، به قدرت ِ خودت ، از ضعف نجاتم بده ..