بیمارم مادرجان، بیمار دستانت
رمق نداشتم مامانم کنارم نشسته بود دراز کشیدم سرم درد میکرد گذاشتم رو پاهاش و اونم دستش و برد توموهام و طبق عادتش دست گرمشو رو سرم کشید، ناخودآگاه پرت شدم به گذشته،به دوران بچگیم که همه ناراحتیام سطحی بود و با گذاشتن سرم روپاهاش و نوازش سرم اینقد آروم میشدم که انگار ناراحتی نبوده.
ولی بزرگ شدیم چقدر فرق کردیم، غمامون عمیق تر و وسعتش فراختر شد. بخاطر هرکسی و هرچیزی دلگیر و ناامید شدیم و دنبال ی همدم گشتیم،غافل ازینکه همدم کنارمونه،همون کسی که با کشیدن دستش رو سرمون یکباره روحمون آزاد میشد همون کسی که امنیتی بهمون میداد که همه استرسارو فراموش میکردیم. ولی حالا که بیشتر و شدیدتر به نوازشش نیاز داریم اینقدر دور شدیم ازش که از نزدیک شدن بهش خجالت می کشیم و بزرگی جسممون نمی ذاره دست کودک درونمو بگیریم و ببریمش پیش مامانمون و سرشو بذاریم روپاهاشو بهش بگیم حرف بزن تا آروم بگیرم.
چی به روز حالمون اومد؟ تو پرسه ی بزرگ شدنمون چیا سرمون اومد؟ چی شد که اینقدر از خودمون و عشق اصلیمون(مادر) دور شدیم و فک کردیم بزرگ که شدیم عشقمون باید یکی دیگه باشه؟
حسم قشنگ بود به پوزیشنش، به اینکه هنوز کودک درونم به بغلش و نوازشش احتیاج داره، به اینکه چقد به گرمی دستش حتی اگه پیر شده ، به پاهاش حتی اگه کم توان شده هنوز هنوز نیاز داشتم و دارم....