"ترس"سه کلمه ای ِ مزخرف
سه شنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۴۷ ب.ظ
میگه: چرا تنهایی نمیری بیرون؟ چرا خودتو زندانی ِ خودت کردی؟
میگم: میترسم ، از سایه ی خودمم میترسم، اینقدر ترس بهم غالب میشه که لذتی نمیبرم از بیرون رفتن
میگه : مگه تو آدم نیستی مگه تفریح لازم نداری مگه تنهایی رفتن حقت نیست؟ از بس خودتو زندونی کردی که باورت شده که هیچ جا نباید بری
و و و ....
میدونستم خیلی این دلهره م زیاده ولی با حرفاش تلنگر بیشتری بهم خورد. چرا روزگار کاری باهام کرد که حالا بدون جهت میترسم؟ چرا اینقدر ذهنم ترس ِ خود ساخته داره ؟ درست ِ که میگن 80% ترس از چیزی به واقعیت بدل نمیشه ، ولی من هچنان میترسم
اینقدر که افسار زندگیم افتاده دستش طوریکه چن ساعت بیخبر رفتن و گشتن واسم شده رویا
مشکلی نبوده ولی من مسیرم هر روز مشخص ِ شده مسیرم خونه تا محل کار و برعکس
دیگه خسته شدم ازین ترس ِ مزخرف که افتاده به جونم و داره ذره ذره روحمو قلبمو جونمو میخوره و زندگیمو ازم گرفته ، دنیامو گرفته، رویاهامو گرفته، لذتامو گرفته
این ترس ُ از زندگیم دیلیت کن خداجونم
میگم: میترسم ، از سایه ی خودمم میترسم، اینقدر ترس بهم غالب میشه که لذتی نمیبرم از بیرون رفتن
میگه : مگه تو آدم نیستی مگه تفریح لازم نداری مگه تنهایی رفتن حقت نیست؟ از بس خودتو زندونی کردی که باورت شده که هیچ جا نباید بری
و و و ....
میدونستم خیلی این دلهره م زیاده ولی با حرفاش تلنگر بیشتری بهم خورد. چرا روزگار کاری باهام کرد که حالا بدون جهت میترسم؟ چرا اینقدر ذهنم ترس ِ خود ساخته داره ؟ درست ِ که میگن 80% ترس از چیزی به واقعیت بدل نمیشه ، ولی من هچنان میترسم
اینقدر که افسار زندگیم افتاده دستش طوریکه چن ساعت بیخبر رفتن و گشتن واسم شده رویا
مشکلی نبوده ولی من مسیرم هر روز مشخص ِ شده مسیرم خونه تا محل کار و برعکس
دیگه خسته شدم ازین ترس ِ مزخرف که افتاده به جونم و داره ذره ذره روحمو قلبمو جونمو میخوره و زندگیمو ازم گرفته ، دنیامو گرفته، رویاهامو گرفته، لذتامو گرفته
این ترس ُ از زندگیم دیلیت کن خداجونم
۹۴/۰۵/۰۶