دلم برای خودم تنگِ.....
خیلی دوسش دارم، یعنی فراتر ازحد، آخه جنسش از خودِ عشقِ ، ازجنسِ پاکی و نورِ
غم تو چشاش، گریه های وقتِ نمازش، دعاهایِ زیر لبش، لبخند هایِ یهوییش وقتی تو حال غم می بینمش، فراموش کردن از خودش و به فکر آرامش و خوشبختیِ من بودنش ، و و و همه و همه منو شرمنده میکنه، منو از خودم متنفرمیکنه. سرم و بالامیبرم و تو آسمون دنبال خدا میگردم و بهش میگم بخاطر این موجود پاک و آسمونی، بخاطر این عشق جاگزین زمینیت، به دادم برس و نذار شرمنده ش شم، نذار غم همیشگیه چشاش شم، نذار نگرانی دل نازش شم. نذااااار
بعضی دوست داشتنایِ همراه با نگرانیِ زیاد ، خیلی بدِ ، از خودت، از آرزوهات، از تفریحات، از دوستات و ..... میگیرتت. طوریکه کمترین و کوچکترین چیزا برات میشه رویا میشه آرزو که با دیدنشون، با فکر کردن بهشون دلت میگیره، تنها میشی، آدمایِ دور و اطرافت محدود میشن.....
دلم برای خودم، برای آرامشم، برای ساعتی برای دل خودم بودن، با دوست ِ خوبم بودن، برای همه این چیزای ِ معمولی ِ دوست داشتنی تنگ شده، تنــــــــــــــــــــــــگ !!...