دلتنگم و باهیچکسم میل سخن نیست ...
ای کاش هیچکس طعم تلخِ همدمِ اجباری( جاست فورس) رو تجربه نکنه . لحظه لحظه ش غمِ که میشینه تو چشات و بغضِ که میشه سدِ راهِ نفس ت ...
هیچوقت اثرش از زندگیت پاک نمیشه و تا لحظه ای که نفس میکشی باید حسرتش ُ به دوش بکشی و اینقدر وزنش رو شونه هات بالا میره که توانی برات نمیمونه که تحمل کنی ، تا حدی که از دردش ناله میزنی و صدات تو وجود خودت محو میشه ...
زندگیت به یکباره رنگِ خاکستری به خودش میگیره و انگیزه ای نمیمونه برای کار و زندگی ...
دنیایی که پر از لذتِ ، پر از شورِ ، پر از لحظه های نابِ دوست داشتنِ ، برات بشه قفسی که فقط میله های بلندشو میبینی و پری برای پروازت نمیبینی ...
حتی اگه در قفس باز بشه و بخوای بپری، بالهات مثل سابق نمیشه ، اینقدر خسته س که نا نداره...
کوچکترین چیزها برات میشه حسرتی که به هرکس بگی یه لبخندِ پهنِ مسخره تحویلت میده که یعنی بدبختِ بیچاره اینم چیزی ِ که آرزو بشه برات ؟! پس باید آرزوهاتُ در نطفه خفه ش کنی که مبادا صداش در بیاد و بشی مورد تمسخر ...
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کَس در همه آفاق به دلتنگی من نیست...