حس مزخرفی ه و کاریشم نمیشه کرد ..
يكشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۸ ب.ظ
نشستم کنار پنجره زل زدم به آسمون ، نمیدونم دنبال چی میگردم ولی نگاهمو گره زدم بهش ی دفه ب خودم میام میبینم ۲۰دقیقه س فنجون کافی دستمِ و نگاهم به آسمون و همه فکرا هجوم آوردن تو سرم ..
ی وقتایی پیش میاد تو زندگی ، که انگیزه رو واسه همه چی از دست میدی. نه انگیزه درس خوندن، نه کار کردن، نه کلاس رفتن و نه هیییییچ کار دیگه .. با اطمینان کاری رو شروع میکنی و به نیمه ش که میرسی ولش میکنی ،درست مثل اینه کنار ساحل بشینی منتظر ماهی، ماهی که میاد تو دستت و دوباره سر میخوره و میره
علتشم همین نبودن انگیزه س ..
نه اینکه تلاش نکرده باشی، نه ... اتفاقا خیلی زحمت کشیدی که به اینجا برسی ولی کم کم ذخیره ی وجودیِ دلت خالی میشه و دیگه کششِ هیچیُ نداری .. و وسط کار همه چی رو رها میکنی. رهااااا
نه اینکه تلاش نکرده باشی، نه ... اتفاقا خیلی زحمت کشیدی که به اینجا برسی ولی کم کم ذخیره ی وجودیِ دلت خالی میشه و دیگه کششِ هیچیُ نداری .. و وسط کار همه چی رو رها میکنی. رهااااا
حال بدی ه وقتی به این نقطه برسی که هیچ چیز برات رنگی نداشته باشه و احساس کنی اینقدر خسته ای که دلت هیچی نخواد جز ی خواب عمیق ، خوابی که وقتی چشاتو باز کردی هیچ خبری ازخستگی نباشه .. فول انرژی شروع کنی به زندگی ..
چقدر دلم خواب رفتن میخواد ..
۹۴/۰۹/۰۸