هوا را ازمن بگیر...خنده ات را نه...

تو دنیایی که سیل غم همه جا هست، دیدن خنده خستگی رو از چشات گم میکنه ، حتی واسه ی اپسیلون، حتی ظاهری و تصنعی....

طبقه بندی موضوعی

۱۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

بعضی آدما عجیب دوست داشتنی ن، عجیب دیدنشون، حرفاشون، به دل می شینه طوریکه احساس تنهایی که باهاته جم میکنه خودشو و می ره پی کارش واسه ساعتی. 

امروز ی دوست قدیمی ، دوستِ روزای خوب ، دوستی که خاطراتِ قشنگِ گذشته رو برام زنده میکنه اومد پیشم. با اومدنش منو پرت کرد به ۱۰سال قبل، سالایی که تا صبح درس میخوندیم و تنها دغدغه مون تست و مدرسه و دانشگاه ایندمون بود. سالایی که خنده مون تا اوج میرفت.امروز با اومدنش اشک توچشای دوتامون جم شد و با خنده هلش دادیم بره ، اجازه ندادیم قل بخوره بیاد پایین. واسه منی که ضربه از دوست خوردم، ناراحتی دیدم، بی معرفتی و دوری دیدم، خیلی لذت بخش بود دوستی که ضربه نداشت هیچ بلکه فقط عشق داشت خداروشکررررر.....:)

چه خوب که این آدما هرچقدر کمن ولی هستن، دنیا باوجودشون قشنگه. دلت میخواد بغلشون کنی ُ بشینی ساعتها باهاشون حرف بزنی درددل کنی ُاشک بریزی ُ بخندی  بدون قضاوت بیجاشدن، بدون دست گرفتن و  دردسر ساختنن.....واقعا وجودشون نعمتِ مخصوصا واسه من که جرات حرف زدن و درددل کردن ندارم....

خدایا بخاطر وجودشون حتی اگه کم، ممنون:)

خدایا دوباره روزای خوبمون برگرده:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۳
اهو :)

ولی از قفس تنگ وجود، از ناراحتی، از غم دورت میکنه وقتی میری تومزرعه واسه خودت میچرخی و پای بوته میشینی و سبد سبد میوه جمع میکنی و کلی ذوق و آرامش نصیبت میشه...

اصن ی وضی:دی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۶
اهو :)

با زبونشون اینقدر راحت دل بشکونن؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۱۹
اهو :)

وابستگی بده، وابستگی حس دردناک و مزخرفی ِ ، حسیه که آدمو میبره قعر چاه، حسی که روزاتو خاکستری میکنه و شباتو بارونی، حسی که لحظه لحظه ی زندگیتو تحت تاثیر میذاره، خوابیدنتو راه رفتنتو ، خندیدن و همه و همه رو تغییر میده . اصلا وابستگی عقاب ِ درنده ی خطرناکیه که میاد سمتت ُ همه ی حسای خوبتُ ، آرامشت ُ ، کل زندگیت ُ میگیره توی منقارش ُ میره ... طوریکه دیگه بعد از پرواز اون چیزی برات نمیمونه که باهاش باقی روزهای زندگیتو سر کنی

باید یاد بگیریم وابسته نشیم، حالا فرق نداره وابستگی به چی یا کی باشه، از هر نوع و مدلش ، خطرناکِ

از دست دادنش داغون میکنه آدمو .....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۱
اهو :)
وقتی صداش میزنی و اون جواب همیشگی رو بهت میده ولی نه با گرمی و لحن همیشه، اینجاس که بغض میکنی و ساعتها کلنجار میری با خودت ، حتی اگه پشت اون جواب هیچ سردی نباشه هیچ تغییری نباشه ولی بازم دلت می ریزه و هزااااار فکر مزخرف میاد تو کلت.....
معنیش چیه جز دوست داشتن جز نگرانی جز خریت؟؟
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۰
اهو :)
همیشه تو اوج ناراحتی و گرفتگی م که باشم وقتی به کسی میرسم حداقل همون لحظه نشون نمیدم. غم و اخمم محو میشه طوریکه باهاش می خندم و خیلی شاد برخورد میکنم، این بنظرم خوبه چون از ادمایی که وقتی بهشون میرسی ناله میزنن و از چشاشون حالشونو میخونی بدم میاد.... سر همین خصوصیتم هرکی میبینتم اصلا باورش نمیشه حتی غمی دارم یا ناراحتم... حالا دیروز رفتم آرایشگاه موهامو کوتاه کنم ی دختره شروع کرد به حرف زدن و به اینجا رسوند که چن سالته و این خاله بازیا ، گفت خوش بحالت چقد شادی چقد می خندی و غم نمیدونی چیه منم ی لبخند مصنوعی و پهن تحویلش دادم گفتم توام بخند و اینا که دیگه تو هرحرفش میگفت من داغونم من بدبختم .... همون لحظه میخواستم دست آرایشگر و بزنم کنار و فرار کنم.... 
میخواستم توچشاش زل بزنم بگم آخه با هر غریبه ناله کردن و گفتن بدبختم سودی داره؟ دردت کم می شه؟ تسکینه برات؟ بابا دست وردارین ، اینهمه میگن حتی اگه بدبختی به زبون نیارین، این خودش غم و بدی میاره واقعیته چرا نمی‌فهمین؟.....
اصلا بمب انرژی منفی تووجودشون نهفته س تا بهشون میرسی هرچی موج منفی هست ی باره خالی میشه تو وجودت و تبعاتش خیلی زمان میبره که پاک شه از قلب و ذهنتون.....
بترسین ازین آدما بترسین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۹
اهو :)

راضی نگه داشتن آدما ، تا کی ؟ به چه قیمت؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۱
اهو :)
میگه: چرا تنهایی نمیری بیرون؟ چرا خودتو زندانی ِ خودت کردی؟
میگم: میترسم ، از سایه ی خودمم میترسم، اینقدر ترس بهم غالب میشه که لذتی نمیبرم از بیرون رفتن
میگه : مگه تو آدم نیستی مگه تفریح لازم نداری مگه تنهایی رفتن حقت نیست؟ از بس خودتو زندونی کردی که باورت شده که هیچ جا نباید بری
و و و ....

میدونستم خیلی این دلهره م زیاده ولی با حرفاش تلنگر بیشتری بهم خورد. چرا روزگار کاری باهام کرد که حالا بدون جهت میترسم؟ چرا اینقدر ذهنم ترس ِ خود ساخته داره ؟ درست ِ که میگن 80% ترس از چیزی به واقعیت بدل نمیشه ، ولی من هچنان میترسم
اینقدر که افسار زندگیم افتاده دستش طوریکه چن ساعت بیخبر رفتن و گشتن واسم شده رویا
مشکلی نبوده ولی من مسیرم هر روز مشخص ِ شده مسیرم خونه تا محل کار و برعکس
دیگه خسته شدم ازین ترس ِ مزخرف که افتاده به جونم و داره ذره ذره روحمو قلبمو جونمو میخوره و زندگیمو ازم گرفته ، دنیامو گرفته، رویاهامو گرفته، لذتامو گرفته
 این ترس ُ از زندگیم دیلیت کن خداجونم
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۷
اهو :)
صدای دعواشون میاد، صدای گریه ی بچه ی معصوم ِ 9ماهشون میاد ، صدای جنگ اعصابشون میاد...... خیر سرم دلم گرفته بود زیر نور ماه رو تراس دراز کشیدم که خالی شم
چشام بسته بود از خودم کامل یادم رفت ، غرق دنیای همسایه ای شدم که صداشون فضای خونمون ُ گرفته بود.... تحمل کردن واژه ی سختی ِ ، از چیزای کوچیک گرفته تا بزرگش که زندگیه
تحمل ی سری چیزا موقتی ِ ، گذری ِ و بعد ی مدت تموم میشه ولی تحمل زندگی و همسر دور از ذهن ِ
لااقل برای من خیلی درد ِ . اصلا برام قابل هضم نیست بخوام باهاش کنار بیام
از خودم یادم اومد از تلاشم برای کنده شدن از دنیایی که مال من نبود، دنیای من نبود، قیمت گزافی پاش دادم ولی باید میدادم
حالا چرا این زن مونده، به چه قیمتی ؟ به قیمت ِ تلخی دنیای بچه هاش ؟ به قیمت ِ بودن ِ به اصطلاح اسم همسر تو شناسنامش ؟ به قیمت ِ چی ؟....
تا کی قرار ِ از نگاه ها بترسیم؟ تا کی قرار ِ از حرفا بترسیم ؟ تا کی قراره جمله ی " مردم چی میگن!.." تو ذهنمون بلد شده بمونه؟چرا اینقـــــدر زندگی ُ برامون سخت کردن؟
واقعا مغزم نمیتونه تحلیل کنه و جمع بندی کنه ... نتیجش م شد این پراکنده گویی
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۶
اهو :)