دوستت دارم پریشان،شانه میخواهی چه کار؟!
دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار ؟!
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق را
ای که شاعر سوختی،پروانه میخواهی چه کار؟!
مردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟!
مثل من آواره شو از چاردیواری در آ
در دل من قصر داری،خانه میخواهی چه کار؟!
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانه ی مردانه میخواهی چه کار؟!
بغلم کردن و هی ناز کشیدن ممنوع
دست دور کمرم، حلقه اکیدا ممنوع
روی زانو بنشینی و به هزاران ترفند
ز لبم مزه ی گیلاس چشیدن، ممنوع
مثل یک مار که اطراف طلا می لغزد
تودر آغوش من اینگونه خزیدن، ممنوع
مرغ عشق منی ،آواز بخوان، ولوله کن
پر پرواز من، از لانه پریدن ، ممنوع
باغبانی و منم غنچه ی خوش رنگ و لعاب
غنچه را دست زدن، جامه دریدن، ممنوع
چهره ام گل،بدنم گل، سر و پا همه گل
گل برایم ز سر کوچه خریدن، ممنوع
عصر یک جمعه بیا بهر ملاقات، ولی
سر ساعت به قرارم نرسیدن ، ممنوع
+ بعضی شعرا رو باخوندنش میری به جایی که باوجود درد کشیدن باهاش، لذتشو حس میکنی... ی جور خود آزاری ازنوع جذاب
باران و چتر و شال و شنل بود و ما دوتا جوی و دوجفت چکمه و گل بود ما دوتا
وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت تصدیق گفته های "هِگِـل" بود و ما دوتا
روز ِ قـرارِ اول و میز و سکــوت و چای سنگینــــی هـــوای هتــــل بود و ما دوتا
افتاد روی زمین ،ورق های سرنوشت فنجان و فال و بی بی و دل بود و ما دوتا
کم کم زمانه داشت به هم می رساندمان درکوچه ســاز و تمبک و کِل بود و ما دوتا
تا آفتـــاب زد همه جــا تـــار شد دنیـــا چقدر ســــرد و کسل بود و ما دوتا
از خواب میپریم که این ماجرا فقط یک آرزوی مانــــــده به دل بود و ما دوتا
" نجمه زارع"
اولین بار نیست
که این غروب لعنتی غمگینت کرده است
آخرین بار نیز نخواهد بود
به کوری چشمش اما
خون هم اگر از دیده ببارد
بیش از این خانه نشینمان
نخواهد کرد
کفش و کلاه کردن از تو
خنده به لب آوردنت از من
برای کنف کردن این غروب
و خنداندن تو حاضرم
در نور نئون های یک سینما
مثل چارلی چاپلین راه بروم
و به احترام لبخندت
هر بار کلاه از سر برمی دارم
یک جفت کبوتر از ته آن
به سمت دست های تو پرواز کنند
جوک های دست اولم را نیز
می گذارم برای آخر شب
که به غیر از خنده های قشنگت
پاداش دیگری هم داشته باشد
اگر شعبده باز تردستی بودم
با یک جفت کفش کتانی
و یک کلاه حصیری
می توانستم برایت سراپا
تابستان شوم سر هر چهارراه
و کاری کنم که بر میز خال بازها
هر ورقی را برگردانی
آس دل باشد
و هر تاسی که بریزی
جفت پنج
عباس صفاری