ترس ِ لعنتی ازم دور ِ دور ِ دور شه که حتی سایه ش رو هم نبینم....
خسته شدم از ترسای الکی و از کاه کوه ساختنای ذهنیم
دلم تنگه آرامش ِ .... آرامش میخوام آرااااااااامش :(
رمق نداشتم مامانم کنارم نشسته بود دراز کشیدم سرم درد میکرد گذاشتم رو پاهاش و اونم دستش و برد توموهام و طبق عادتش دست گرمشو رو سرم کشید، ناخودآگاه پرت شدم به گذشته،به دوران بچگیم که همه ناراحتیام سطحی بود و با گذاشتن سرم روپاهاش و نوازش سرم اینقد آروم میشدم که انگار ناراحتی نبوده.
ولی بزرگ شدیم چقدر فرق کردیم، غمامون عمیق تر و وسعتش فراختر شد. بخاطر هرکسی و هرچیزی دلگیر و ناامید شدیم و دنبال ی همدم گشتیم،غافل ازینکه همدم کنارمونه،همون کسی که با کشیدن دستش رو سرمون یکباره روحمون آزاد میشد همون کسی که امنیتی بهمون میداد که همه استرسارو فراموش میکردیم. ولی حالا که بیشتر و شدیدتر به نوازشش نیاز داریم اینقدر دور شدیم ازش که از نزدیک شدن بهش خجالت می کشیم و بزرگی جسممون نمی ذاره دست کودک درونمو بگیریم و ببریمش پیش مامانمون و سرشو بذاریم روپاهاشو بهش بگیم حرف بزن تا آروم بگیرم.
چی به روز حالمون اومد؟ تو پرسه ی بزرگ شدنمون چیا سرمون اومد؟ چی شد که اینقدر از خودمون و عشق اصلیمون(مادر) دور شدیم و فک کردیم بزرگ که شدیم عشقمون باید یکی دیگه باشه؟
حسم قشنگ بود به پوزیشنش، به اینکه هنوز کودک درونم به بغلش و نوازشش احتیاج داره، به اینکه چقد به گرمی دستش حتی اگه پیر شده ، به پاهاش حتی اگه کم توان شده هنوز هنوز نیاز داشتم و دارم....
تودلم آشوبه، آروم نیستم، از خودم از اطرافیانم، از همه چی میترسم، حتی از صدای زنگ تلفن قلبم خالی میشه. چم شده خدا؟!
سرمو فرو بردم تو بالشت با خودم قهر کردم، که چرا ظلم کردم به خودم؟ بقیه ظلم کردن دُرست، ولی چرا خودمم باهاشون هم دستی کردم؟ چرا کاری کردم که حالا شرمنده ی خودم باشم؟ چرا تسلیم شدم؟ چرا اجازه دادم اینقدر منطقم ضعیف عمل کنه که همه و همه نظر و انتخابشونو بهم تحمیل کنن؟ چرا نتونستم محکم رو تصمیمم واستم ؟ چرا افسار زندگیمو دادم دست اطرافیانم؟
انتخاب درسم، دانشگاهم، زندگیم، کارم ، دوستم، و هزار کوفتِ دیگه همش به واژه ی جبر آغشته بود
چرا اجازه دادم؟ هوووووف
دلم میخواد از شکستی که خوردم ، پاشم واستم خودم به تنهایی، دوباره شروع کنم، ولی سختِ سخت
خدایا بازم کمکم کن ُ دستمُ بگیر ُ بهترین راهو نشونم بده.......
نشسته کنارم، حس خوبی داشتم ، بهش گفتم راستی اون درس خوندنام واسه ازمون استخدامی نبود، واسه ارشد میخوندم.
تنها چیزی که فک میکردم بشنوم ازش ، این بود که این عالیه حال و هواتو عوض میکنه
ولی چیزی که شنیدم این بود: خب حالا ارشدم بگیری بعدش چی؟ اصلا واسه چی بخونی؟
یهو وجودم به کل خالی شد، خنده ی تلخی کردم و فقط سکوت
شنیدنش از کسی که بهش میگن خواهر خیلی ناراحت کننده س...
آدم دهن بینی نیستم و حرفش توی تصمیمم اثر نداره ولی ته دل آدم بهم میریزه.
دیدن حال خوش یکی واقعا خوشحالم میکنه ، چرا فکر میکنم بقیه هم باید اینجوری باشن؟
چرا شنیدن این حرفا بهمم میریزه؟ چی میشه که آدما از دوباره شروع کردن یک نفر ناراحت میشن؟ چرا از پاشدن و حرکت کردن بقیه واهمه دارن؟
وقتی میبینم یک نفر ناراحته داغون میشم چه برسه اون یکنفر عزیزمم باشه که دیگه بدتر
هر کاری میکنم تا برگردونمش به حالت استیبل، ب اینکه ناامید نشه
ولی متاسفانه هرکی اطرافم هست ، 90% شون نقطه مقابل من عمل میکنن و این خیلی ناراحت کننده س
+ تجربه امروزم: به آدما اجازه ندم اینقدر بهم نزدیک شن که بتونن بهم ضربه بزنن حتی نزدیکانم