رمق نداشتم مامانم کنارم نشسته بود دراز کشیدم سرم درد میکرد گذاشتم رو پاهاش و اونم دستش و برد توموهام و طبق عادتش دست گرمشو رو سرم کشید، ناخودآگاه پرت شدم به گذشته،به دوران بچگیم که همه ناراحتیام سطحی بود و با گذاشتن سرم روپاهاش و نوازش سرم اینقد آروم میشدم که انگار ناراحتی نبوده.
ولی بزرگ شدیم چقدر فرق کردیم، غمامون عمیق تر و وسعتش فراختر شد. بخاطر هرکسی و هرچیزی دلگیر و ناامید شدیم و دنبال ی همدم گشتیم،غافل ازینکه همدم کنارمونه،همون کسی که با کشیدن دستش رو سرمون یکباره روحمون آزاد میشد همون کسی که امنیتی بهمون میداد که همه استرسارو فراموش میکردیم. ولی حالا که بیشتر و شدیدتر به نوازشش نیاز داریم اینقدر دور شدیم ازش که از نزدیک شدن بهش خجالت می کشیم و بزرگی جسممون نمی ذاره دست کودک درونمو بگیریم و ببریمش پیش مامانمون و سرشو بذاریم روپاهاشو بهش بگیم حرف بزن تا آروم بگیرم.
چی به روز حالمون اومد؟ تو پرسه ی بزرگ شدنمون چیا سرمون اومد؟ چی شد که اینقدر از خودمون و عشق اصلیمون(مادر) دور شدیم و فک کردیم بزرگ که شدیم عشقمون باید یکی دیگه باشه؟
حسم قشنگ بود به پوزیشنش، به اینکه هنوز کودک درونم به بغلش و نوازشش احتیاج داره، به اینکه چقد به گرمی دستش حتی اگه پیر شده ، به پاهاش حتی اگه کم توان شده هنوز هنوز نیاز داشتم و دارم....
تودلم آشوبه، آروم نیستم، از خودم از اطرافیانم، از همه چی میترسم، حتی از صدای زنگ تلفن قلبم خالی میشه. چم شده خدا؟!
سرمو فرو بردم تو بالشت با خودم قهر کردم، که چرا ظلم کردم به خودم؟ بقیه ظلم کردن دُرست، ولی چرا خودمم باهاشون هم دستی کردم؟ چرا کاری کردم که حالا شرمنده ی خودم باشم؟ چرا تسلیم شدم؟ چرا اجازه دادم اینقدر منطقم ضعیف عمل کنه که همه و همه نظر و انتخابشونو بهم تحمیل کنن؟ چرا نتونستم محکم رو تصمیمم واستم ؟ چرا افسار زندگیمو دادم دست اطرافیانم؟
انتخاب درسم، دانشگاهم، زندگیم، کارم ، دوستم، و هزار کوفتِ دیگه همش به واژه ی جبر آغشته بود
چرا اجازه دادم؟ هوووووف
دلم میخواد از شکستی که خوردم ، پاشم واستم خودم به تنهایی، دوباره شروع کنم، ولی سختِ سخت
خدایا بازم کمکم کن ُ دستمُ بگیر ُ بهترین راهو نشونم بده.......