هوا را ازمن بگیر...خنده ات را نه...

تو دنیایی که سیل غم همه جا هست، دیدن خنده خستگی رو از چشات گم میکنه ، حتی واسه ی اپسیلون، حتی ظاهری و تصنعی....

طبقه بندی موضوعی
وقتی صداش میزنی و اون جواب همیشگی رو بهت میده ولی نه با گرمی و لحن همیشه، اینجاس که بغض میکنی و ساعتها کلنجار میری با خودت ، حتی اگه پشت اون جواب هیچ سردی نباشه هیچ تغییری نباشه ولی بازم دلت می ریزه و هزااااار فکر مزخرف میاد تو کلت.....
معنیش چیه جز دوست داشتن جز نگرانی جز خریت؟؟
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۰
اهو :)
همیشه تو اوج ناراحتی و گرفتگی م که باشم وقتی به کسی میرسم حداقل همون لحظه نشون نمیدم. غم و اخمم محو میشه طوریکه باهاش می خندم و خیلی شاد برخورد میکنم، این بنظرم خوبه چون از ادمایی که وقتی بهشون میرسی ناله میزنن و از چشاشون حالشونو میخونی بدم میاد.... سر همین خصوصیتم هرکی میبینتم اصلا باورش نمیشه حتی غمی دارم یا ناراحتم... حالا دیروز رفتم آرایشگاه موهامو کوتاه کنم ی دختره شروع کرد به حرف زدن و به اینجا رسوند که چن سالته و این خاله بازیا ، گفت خوش بحالت چقد شادی چقد می خندی و غم نمیدونی چیه منم ی لبخند مصنوعی و پهن تحویلش دادم گفتم توام بخند و اینا که دیگه تو هرحرفش میگفت من داغونم من بدبختم .... همون لحظه میخواستم دست آرایشگر و بزنم کنار و فرار کنم.... 
میخواستم توچشاش زل بزنم بگم آخه با هر غریبه ناله کردن و گفتن بدبختم سودی داره؟ دردت کم می شه؟ تسکینه برات؟ بابا دست وردارین ، اینهمه میگن حتی اگه بدبختی به زبون نیارین، این خودش غم و بدی میاره واقعیته چرا نمی‌فهمین؟.....
اصلا بمب انرژی منفی تووجودشون نهفته س تا بهشون میرسی هرچی موج منفی هست ی باره خالی میشه تو وجودت و تبعاتش خیلی زمان میبره که پاک شه از قلب و ذهنتون.....
بترسین ازین آدما بترسین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۹
اهو :)

راضی نگه داشتن آدما ، تا کی ؟ به چه قیمت؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۱
اهو :)
میگه: چرا تنهایی نمیری بیرون؟ چرا خودتو زندانی ِ خودت کردی؟
میگم: میترسم ، از سایه ی خودمم میترسم، اینقدر ترس بهم غالب میشه که لذتی نمیبرم از بیرون رفتن
میگه : مگه تو آدم نیستی مگه تفریح لازم نداری مگه تنهایی رفتن حقت نیست؟ از بس خودتو زندونی کردی که باورت شده که هیچ جا نباید بری
و و و ....

میدونستم خیلی این دلهره م زیاده ولی با حرفاش تلنگر بیشتری بهم خورد. چرا روزگار کاری باهام کرد که حالا بدون جهت میترسم؟ چرا اینقدر ذهنم ترس ِ خود ساخته داره ؟ درست ِ که میگن 80% ترس از چیزی به واقعیت بدل نمیشه ، ولی من هچنان میترسم
اینقدر که افسار زندگیم افتاده دستش طوریکه چن ساعت بیخبر رفتن و گشتن واسم شده رویا
مشکلی نبوده ولی من مسیرم هر روز مشخص ِ شده مسیرم خونه تا محل کار و برعکس
دیگه خسته شدم ازین ترس ِ مزخرف که افتاده به جونم و داره ذره ذره روحمو قلبمو جونمو میخوره و زندگیمو ازم گرفته ، دنیامو گرفته، رویاهامو گرفته، لذتامو گرفته
 این ترس ُ از زندگیم دیلیت کن خداجونم
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۷
اهو :)
صدای دعواشون میاد، صدای گریه ی بچه ی معصوم ِ 9ماهشون میاد ، صدای جنگ اعصابشون میاد...... خیر سرم دلم گرفته بود زیر نور ماه رو تراس دراز کشیدم که خالی شم
چشام بسته بود از خودم کامل یادم رفت ، غرق دنیای همسایه ای شدم که صداشون فضای خونمون ُ گرفته بود.... تحمل کردن واژه ی سختی ِ ، از چیزای کوچیک گرفته تا بزرگش که زندگیه
تحمل ی سری چیزا موقتی ِ ، گذری ِ و بعد ی مدت تموم میشه ولی تحمل زندگی و همسر دور از ذهن ِ
لااقل برای من خیلی درد ِ . اصلا برام قابل هضم نیست بخوام باهاش کنار بیام
از خودم یادم اومد از تلاشم برای کنده شدن از دنیایی که مال من نبود، دنیای من نبود، قیمت گزافی پاش دادم ولی باید میدادم
حالا چرا این زن مونده، به چه قیمتی ؟ به قیمت ِ تلخی دنیای بچه هاش ؟ به قیمت ِ بودن ِ به اصطلاح اسم همسر تو شناسنامش ؟ به قیمت ِ چی ؟....
تا کی قرار ِ از نگاه ها بترسیم؟ تا کی قرار ِ از حرفا بترسیم ؟ تا کی قراره جمله ی " مردم چی میگن!.." تو ذهنمون بلد شده بمونه؟چرا اینقـــــدر زندگی ُ برامون سخت کردن؟
واقعا مغزم نمیتونه تحلیل کنه و جمع بندی کنه ... نتیجش م شد این پراکنده گویی
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۶
اهو :)

ترس ِ لعنتی ازم دور ِ دور ِ دور شه که حتی سایه ش رو هم نبینم....
خسته شدم از ترسای الکی و از کاه کوه ساختنای ذهنیم
دلم تنگه آرامش ِ .... آرامش میخوام آرااااااااامش :(
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۸:۲۷
اهو :)

فانوس 


اینجا ماندن ما بی فایده ست

من فانوس را بر میدارم 

تو هم کبریت را فراموش نکن....


+سیدعلی صالحی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۳
اهو :)

رمق نداشتم مامانم کنارم نشسته بود دراز کشیدم سرم درد میکرد  گذاشتم رو پاهاش و اونم دستش و برد توموهام و طبق عادتش دست گرمشو رو سرم کشید، ناخودآگاه پرت شدم به گذشته،به دوران بچگیم که همه ناراحتیام سطحی بود و با گذاشتن سرم روپاهاش و نوازش سرم اینقد آروم میشدم که انگار ناراحتی نبوده.

ولی بزرگ شدیم چقدر فرق کردیم، غمامون عمیق تر و وسعتش فراختر شد. بخاطر هرکسی و هرچیزی دلگیر و ناامید شدیم و دنبال ی همدم گشتیم،غافل ازینکه همدم کنارمونه،همون کسی که با کشیدن دستش رو سرمون یکباره روحمون آزاد میشد همون کسی که امنیتی بهمون میداد که همه استرسارو فراموش میکردیم. ولی  حالا که بیشتر و شدیدتر به نوازشش نیاز داریم اینقدر دور شدیم ازش که از نزدیک شدن بهش خجالت می کشیم و بزرگی جسممون نمی ذاره دست کودک درونمو بگیریم و ببریمش پیش مامانمون و سرشو بذاریم روپاهاشو بهش بگیم حرف بزن تا آروم بگیرم.

چی به روز حالمون اومد؟ تو پرسه ی بزرگ شدنمون چیا سرمون اومد؟ چی شد که اینقدر از خودمون و عشق اصلیمون(مادر) دور شدیم و فک کردیم بزرگ که شدیم عشقمون باید یکی دیگه باشه؟

حسم قشنگ بود به پوزیشنش، به اینکه هنوز کودک درونم به بغلش و نوازشش احتیاج داره، به اینکه چقد به گرمی دستش حتی اگه پیر شده ، به پاهاش حتی اگه کم توان شده هنوز هنوز نیاز داشتم و دارم....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۲
اهو :)

تودلم آشوبه، آروم نیستم، از خودم از اطرافیانم، از همه چی میترسم، حتی از صدای زنگ تلفن قلبم خالی میشه. چم شده خدا؟!

سرمو فرو بردم تو بالشت با خودم قهر کردم، که چرا ظلم کردم به خودم؟ بقیه ظلم کردن دُرست، ولی چرا خودمم باهاشون هم دستی کردم؟ چرا کاری کردم که حالا شرمنده ی خودم باشم؟ چرا تسلیم شدم؟ چرا اجازه دادم اینقدر منطقم ضعیف عمل کنه که همه و همه نظر و انتخابشونو بهم تحمیل کنن؟ چرا نتونستم محکم رو تصمیمم واستم ؟ چرا افسار زندگیمو دادم دست اطرافیانم؟

انتخاب درسم، دانشگاهم، زندگیم، کارم ، دوستم، و هزار کوفتِ دیگه همش به واژه ی جبر آغشته بود

چرا اجازه دادم؟ هوووووف

دلم میخواد از شکستی که خوردم ، پاشم واستم خودم به تنهایی، دوباره شروع کنم، ولی سختِ سخت

خدایا بازم کمکم کن ُ دستمُ  بگیر ُ بهترین راهو نشونم بده.......


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۴:۳۹
اهو :)
با دوستام بزنم برم بیرون شهر کلی کیفور شم
پوسیدیم دیگه والا...
+هرچند دوست، بیرون ، همش واژه غریب و غیر ملموسی ه برام
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۷
اهو :)