میگه: دیگه تو خیلی عجولی ، باید صبر داشته باشی
5 ساااااااااال از بهترین سالای عمرم به فنا رفته حالا ریلکس تو چشام خیره شده میگه : عجولی
اینجور وقتا باید سرمو بکوبم تو دیوار ....
اونایی که به بهونه ی نگرانی و محبت، زندگی آروم ُ و خوشبختی ُ ازم گرفتن
باران و چتر و شال و شنل بود و ما دوتا جوی و دوجفت چکمه و گل بود ما دوتا
وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت تصدیق گفته های "هِگِـل" بود و ما دوتا
روز ِ قـرارِ اول و میز و سکــوت و چای سنگینــــی هـــوای هتــــل بود و ما دوتا
افتاد روی زمین ،ورق های سرنوشت فنجان و فال و بی بی و دل بود و ما دوتا
کم کم زمانه داشت به هم می رساندمان درکوچه ســاز و تمبک و کِل بود و ما دوتا
تا آفتـــاب زد همه جــا تـــار شد دنیـــا چقدر ســــرد و کسل بود و ما دوتا
از خواب میپریم که این ماجرا فقط یک آرزوی مانــــــده به دل بود و ما دوتا
" نجمه زارع"
خداجونم؟
نمیخوام ناله کنم ولی خب میدونی که آدما ظرفیتشون کمه، منم آدمم خو
چرا اینقدر باید محدود باشم؟ چرا نباید بتونم راحت برم بیرون؟ چرا از دیدن بهترین آدمای زندگیم محرومم؟ چرا نتونم باهاشون ساعتی خوش باشم بدون دلهره و دل آشوبِ؟ چرا باید بخاطر محدودیتم دوستای ِ ساده و پاکم ُ ناراحت و دلگیر کنم؟ چرا ناخواسته باید دور شم ازشون ؟ چرا زندگی من اینقدر محدود شده؟
چرا ؟ چرا؟ چراااااااااا خدایِ جانم؟