هوا را ازمن بگیر...خنده ات را نه...

تو دنیایی که سیل غم همه جا هست، دیدن خنده خستگی رو از چشات گم میکنه ، حتی واسه ی اپسیلون، حتی ظاهری و تصنعی....

طبقه بندی موضوعی

 مستر1 : با بچه ها هماهنگ کردم بریم کوه دیر نکنیا

مستر 2: از بچه ها کیا هستن؟

مستر1: آقا م و دوست دخترش، من و خانوم س و تو و خانم ن

مستر 2: چه شکلی هست حالا "ن" ؟

مستر 1: خوبه بیا بد نیست

مستر 2: نه بابا اگه بد باشه من نمیام

مستر 1: حالا 100 نباشه 70 هست ، تو بیا پشیمون نمیشی

مستر 2: نه نمیام " ن " جالب نیست

مستر 1: فلان فلان شده تو بیا من به " ن " گفتم الان بهش بگم ناراحت میشه . تو بیا ( n بار تکرار کرد شمام n بار بخونین )


+ دیالوگ دوتا پسر تو محوطه دانشگاه که پشت سر من راه میرفتن ..

واسه کارای مدرکم رفته بودم دانشگاه که حرفای این دو نفر اینقدر حالمو بد کرد که نفهمیدم چطور کارامو انجام دادم و زدم بیرون از دانشگاه ..

واقعا چرا باید ی دختر اینقدر ارزش خودشو پایین بیاره که یک پسر براش عشوه بیاد ؟

مگه غیر از اینه که یک دختر با متانت و سنگینی ش دور خودش یک حصار میکشه و هر کسی اجازه ی برداشتن اون حصار رو نداره ؟! مگه غیرِ اینِ که دختر باید دست نیافتی باشه؟

چرا این اجازه رو به خودمون میدیم که وقار رو از دست بدیم و به هرکسی اجازه بدیم به مامنِ وجودمون نزدیک شه؟

قشنگیِ یک دختر به اینه که اینقدر خودش رو بالا ببینه که هر آدم ضعیفی توان رسیدن بهش رو نداشته باشه و برای رسیدن ، تلاش کنه و ارزش وجودی ِ دختر رو کاملا درک کنه.. نه اینکه طوری نزول کنه که برای همه در دسترس باشه ..

این واقعا برای من که دخترم خیلی درد داره وقتی میبینم به دست اوردنمون برای همه سهل الوصول شده ، کاش قدرِِ خودمونُ بیشتر بدونیم و به هر شخصی اجازه بی حرمتی به شخصیت و متانت و دختر بودنمونو ندیم ..

+ خدایِ جان حتی ثانیه ای به حال خودمون رهامون نکن و دستمونو رها نکن

۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۱۴:۳۹
اهو :)
خیلی به ندرت پیش اومده برم مسجد نماز جماعت یا برم هیئت واسه مراسم یا برم روضه . منطقمم اینه آدم نمیتونه تو جمع خودشو تخلیه روحی کنه . رفتنش خوبه ولی من نمیتونم، حتی تونمازخونه ها هم از نمازم لذت نمیبرم، نمیتونم تو مراسم و هیئت ها دل و روحمو سبک کنم. همیشه واسه شارژ شدنم دنج ترین و خلوت ترین جاها رو انتخاب میکنم که مبادا کسی صدام و بشنوه یا گریه مو ببینه . دوست دارم وقتی با خدای جان حرف میزنم خودم باشم و خودش .
من اونو حس کنم فقط م خودش حالم و اشکمو ببینه نه بقیه .
حالا من که اینجوری م یعنی آدم غرب زده ایم مثلا ؟ یا مثلا از رسته کافرام ؟ یا اصلا معتقد نیستم ؟ 
خب این چه طرز تفکری ه ؟
آخه فرق حیوان و آدم مگر نه اینه که آدم قدرت تفکر و عقل داره ؟ پس چرا من این فرق رو به ندرت میبینم ؟
دیگه به جایی رسیدم که واقعا نمیدونم چیکار کنم ، خسته م ازین ریا کاری ها ، دیگه واقعا از خودم حالم بهم میخوره که مجبورم منطق و دیدگاهمو زیر پام له کنم اونم فقط بخاطر منطق ی مشت بی فرهنگ ..
اوق به همه ی اینا ..

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۴:۲۳
اهو :)

وجه اشتراک حال دلم با حال امشب فقط تو گرفتگیش ه  ..

از خودم خجالت میکشم، همه گریه هام، همه اشکام، همه دلتنگیام فقط و فقط بخاطر خودمه ، روضه ی امام حسین گوش میدم، تصاویر کربلا رو میبینم ، بغضمم میترکه ، اشکامم قل میخوره پایین ولی خودمو که نمیشه گول بزنم ۹۰ درصدش بخاطر دل و غصه خودمه .. این ناراحتم میکنه دلم می خواست حداقل این شبا بخاطر غم دل رباب،بخاطر وفاداری ابوالفضل(ع)،بخاطر غم زینب،بخاطر خون صورت علی اصغر،  بخاطر تنهایی امام حسبن(ع) و .. باشه ، دلم نمیخواست بخاطر نفس خودم اشک بریزم .. 

خدایا تسکین همه درد ها تویی ... 

یا قمربنی هاشم شرمندم ..


۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۷
اهو :)
بزرگترین خصوصیتِ بدِ وجودم همین ایده آل گرایی ه . لذت بردن از زندگی رو ازت میگیره . نمیتونی اگه رویاهات کامل محقق نشد، به کمترش رضایت بدی . نمیتونی ایده آل زندگیتو از مرزِ 100 به 50 یا حتی 60 برسونی . هرچیزی کامل و بی نقصشُ دنبالی . خودتم میدونی که امکانش سخته، باور داری نشدنیِ ولی همچنان ی چیزی تو وجودت تلنگر میزنه که اگه بهش ایمان داشته باشی، نشدنی رو به واقعیت تبدیل میکنی . گاهی کم میاری و به این فکر میکنی که شعارِ ولی باز همون ایده آل گرایی میاد سراغت که نمیتونی خودتُ اروم کنی و به آرامش برسونی ..
واقعا جایِ حسرت داره دیدن آدمایی که منطق گرا هستن ، از هرچیزی ، هر مسئله ای ی نقطه ی مثبت که میبینن ،منفی هاشو شطرنجی میکنن که دنیایِ وجودشونُ خاکستری نکنه ..
منطقی شدنم را آرزوست ..
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۴:۴۳
اهو :)
خدا هم اگه میدونست بارون میتونه حالمو زیر و رو کنه و ی دوپینگ قوی واسه حالم ه ، بجای زندگی تو کویر، زندگی توغرب کشور و بهم میداد اینجوری سرم با بارون گرم میشد و بیخیال بقیه خواسته هام میشدم و خدای جان هم از شر من و نق زدنام خلاص میشد .. والااا

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۵
اهو :)
یادم باشه هروقت نمار میخونم ، یا هروقت چادر سرم میکنم، یا هروقت تسبیحی تو دستم گرفتم ،برم تو چش و چال بقیه ، که بفهمن مسلمونی فقط توظاهر نیست ... ولی حیف نمیتونم
باید سکوت کرد و گفت اصلا تو نامبر وان
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۱:۱۸
اهو :)
قصه با طعم دهان تو شنیدن دارد
خواب در بستر چشمان تو دیدن دارد

وقتی از شوق به موهای تو افتاده نسیم
دست در دست تو هر کوچه دویدن دارد

تاک از بوی تنت مست به خود می پیچد
سیب در دامنت احساس رسیدن دارد

بیخ گوش تو دلاویزترین باغ خداست
طعم گیلاس ازین فاصله چیدن دارد

کودکی چشم به در دوخته ام.. تنگ غروب
دل من شوق در آغوش پریدن دارد

"بوسه" سربسته ترین حرف خدا با لب توست
از لب سرخ تو این قصه شنیدن دارد ..

+اصغر معاذی 
+ بعضی شعرا ربطی به حالت نداره ولی وقتی میخونیش ی وجه تشابه باهاش داری ، اونم دلگیری و دلتنگی ه 
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۰۸
اهو :)


ای کاش هیچکس طعم تلخِ همدمِ اجباری( جاست فورس) رو تجربه نکنه . لحظه لحظه ش غمِ که میشینه تو چشات و بغضِ که میشه سدِ راهِ نفس ت ...

هیچوقت اثرش از زندگیت پاک نمیشه و تا لحظه ای که نفس میکشی باید حسرتش ُ به دوش بکشی و اینقدر وزنش رو شونه هات بالا میره که توانی برات نمیمونه که تحمل کنی ، تا حدی که از دردش ناله میزنی و صدات تو وجود خودت محو میشه ...

زندگیت به یکباره رنگِ خاکستری به خودش میگیره و انگیزه ای نمیمونه برای کار و زندگی ...

دنیایی که پر از لذتِ ، پر از شورِ ، پر از لحظه های نابِ دوست داشتنِ ، برات بشه قفسی که فقط میله های بلندشو میبینی و پری برای پروازت نمیبینی ...

حتی اگه در قفس باز بشه و بخوای بپری، بالهات مثل سابق نمیشه ، اینقدر خسته س که نا نداره...

کوچکترین چیزها برات میشه حسرتی که به هرکس بگی یه لبخندِ پهنِ مسخره تحویلت میده که یعنی بدبختِ بیچاره اینم چیزی ِ که آرزو بشه برات ؟! پس باید آرزوهاتُ در نطفه خفه ش کنی که مبادا صداش در بیاد و بشی مورد تمسخر ...


دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست


کَس در همه آفاق به دلتنگی من نیست...



بشنــــوید ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۷:۴۵
اهو :)

میگه : چته؟ چرا نمیگی چی شده ؟ چرا ساکتی ؟

من : چیزیم نیست
میگه : هست ولی نمیگی ، بگو ..
من : هیچی نیست ..
میگه : بگو نمیخوام بگم

واقعا چی به سر آدم میاد که قفل دهانشو پیش هیچکس باز نمی کنه ، چی میشه که در جواب همه سوالات بهترین و راحت ترین گزینه که همون کلمه ی مقدس ه " هیچی" هست رو به زبون میاره ، چی میشه که خروار خروار حرف تو دلش هست ولی قدرت بیان رو نداره ؟ 
البته توانش هست ولی درک ه مقابلش وجود نداره ، گوشی که بتونه هضم کنه حرفای دل و وجود نداره ، اعصابی که بخواد فوکوس کنه و بفهمه پیدا نمیشه .. 
و این درد ه بزرگی ه که اینقدر حرف ه نگفته تودلت تلمبار بشه که اضافه هاش از چشمات بریزه بیرون و نتونی تبدیل به گفتارش کنی ..
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۱
اهو :)
که هنوز امید دارم بشه ارزوهام و تو لباس واقعیت ببینم ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۴ ، ۱۳:۳۴
اهو :)